***لبخند های خاکی***
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
**********
حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
*حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
**********
تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!
**********
دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!
**********
می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!
**********
آشنا در آمدیم
یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.
آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!
**********
حسینهی گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حکم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بیتوته کردن. در تمامی ساعتهای شبانهروز هر وقت به آنجا میرفتی در گوشه و کنار آن اورکت یا پتویی به سر کشیده در حال راز و نیاز با خدای خود بود.
همواره دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسینیه پناه بردیم. خلوت بود. جز یک نفر که در گوشهای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذکر و فکر بود. احدی نبود. سلامی دادیم و نشستیم. تازه چشممان داشت گرم میشد که یک مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بیخبر از حضور ما گفت: «آخ جان گیلاس! این یکی دیگر سیب نبود.» بله، کاشف به عمل آمد که رفیق ما از شر وسواس خناس به حسینیه گریخته و سرگرم کارشناسی کمپوتهای اهدایی بوده است.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 83
**********
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش میگفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت. یک آبکش به تمام معنا بود. آنقدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. دست به هر کجای بدنش میگذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود.
اگر کسی نمیدانست و جای زخمش را محکم فشار میداد و دردش میآمد، نمیگفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان میآورد که آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم میگرفت میگفت: « آخ بیتالمقدس» و اگر کمی پایینتر را دست میزد، میگفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همینطور «آخ فتحالمبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچهها هم عمداً اذیتش میکردند و صدایش را به اصطلاح در میآوردند تا شاید تقویم عملیاتها را مرور کرده باشند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 48
**********
خواهر اوشین در عملیات مرصاد
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین کوردل داشت قطع میشد.
بچههای گردان روحالله داشتند آماده میشدند بروند کمک بچههای گردان امام سجاد(ع).
تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و کوفته و دلخور از اینکه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشک لمیده بودیم.
اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. کتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید.
خوردن یک شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد.
شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یک سریال درست و حسابی دید.
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد.
بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر کافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد.
آقای کافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام کرد:
برادرانی که میخواهند سریال خواهر اوشین را تماشا کنند، به حسینیه گردان.
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود که به هوا بلند شد ...
کلاس عاشقی امام راحل «قدس الله نفس الزکیه» همواره شاگردانی را به خود دید که امروز وقتی به سیره شخصیتی آنها می نگریم، نفس های تأثیرگزار پیرجماران را در می یابیم که چه حُرهایی را تقدیم محضر ملکوتی رب الأرباب کرد. پای خاطرات «محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نشستیم. خاطره ی تکان دهنده ی او را تقدیم مخاطبین ارجمند می کنیم.
***
پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود. جزو غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد. هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
راوی: محمد رعیتی
گزارش از سیدروح اله علمدار
روایت خاطرات و سیره ی شهدا همواره راهگشای مسیر حکومت علوی و زندگی بشری بوده است. متن دیل خاطره ای به زبان پیک گردان امام محمدباقر(علیه السلام) لشکر ویژه 25 کربلا «احمد علی ابکایی» از فرمانده این گردان «سردار شهید علی رضا بلباسی» است که جایی بسی تأمل برای مدیران اجرایی در گزینش و نصب نیروهای باکفایت دارد. این خاطره ی زیبا به قلم توانای نویسنده جوان مازندرانی«حسین شیردل» به زیور طبع آراسته شده است.
****
یک بار پاسداری از غرب از مریوان آمده بود جنوب. او را معرفی کرده بودند به گردان امام محمد باقر(علیه السلام). سابقه ای که در زیر برگه اش نوشته بودند نشان می داد قبلاً در غرب فرمانده ی محور بود. پرسنلی هم تأکید کرد از این رزمنده در جای مناسبی استفاده شود. شهید بلباسی او را خواست. من هم آن لحظه حضور داشتم. سر صحبت باز شد، بلباسی از او پرسید:
ـ شما قبلاً کجا بودید؟
گفت:
ـ در غرب فرمانده ی محور بودم.
بلباسی هم از غرب شناخت داشت. می دانست که فرمانده ی محور بودن در غرب یعنی فرمانده ی دو پاسگاه یا چند ارتفاع و قله که کاملاً با فرماندهی محور در جنوب فرق می کرد.
پرسید:
ـ توی چند تا عملیات شرکت کردید؟
ـ دو عملیات.
ـ چه نوع عملیاتی؟
- پاک سازی.
- درگیری تان چه جوری بود؟
- بیش تر با ضد انقلاب ها. پاکسازی روستاها را هم انجام می دادیم.
- نه. به من بگو خودت هم توی درگیری ها حضور داشتی؟ تیر از کنار گوش ات رد شد؟ ترکش را احساس کردی؟
جواب داد:
ـ نه. چون من فرمانده ی محور بودم، خودم تُوی صحنه نبودم.
آقای بلباسی سری تکان داد و گفت:
ـ شما را خبر می کنم.
اما من می دانستم آن سر تکان دادن چه معنایی دارد. اگر کسی می خواست توی گردان امام محمدباقر(علیه السلام) فرمانده ی دسته شود می بایست از هفت خوان رستم رد می شد، چه برسد به فرماندهی در رده های بالاتر. اگر کسی جانشین بلباسی می شد یعنی این که بلباسی در تمام لشکر بهتر از آن شخص پیدا نکرده است. اگر کسی تجربه ی درگیری تن به تن در عملیات ها را نداشت، محال بود او را فرمانده ی دسته کند.
وقتی کسی فرمانده دسته می شود سی چهل نفر نیرو در اختیار دارد. اگر بخواهد بی تجربگی کند، در چشم به هم زنی نیروهایش را به کشتن می دهد.
آقای بلباسی به پرسنلی اطلاع داد که این بنده خدا را فرمانده ی دسته می کند. آن پاسدار که از قضیه مطلع شد، با عجله آمد پیش شهید بلباسی و گله کرد:
- آقای بلباسی! من کردستان فرمانده محور بودم. حالا فرمانده دسته؟ دیگران به آدم می خندند.
بلباسی هم خیلی رک و راست گفت:
- آقای محترم! شما برای کار آمدید یا برای پست گرفتن؟ من این جا بسیجی هایی دارم که حداقل توی دو تا عملیات شرکت کردند. شما به گفته ی خودتان توی هیچ درگیری ای شرکت نداشتید.
حدود یک ساعت با او حرف زد و کم کم مجاب اش کرد. سر آخر به آن پاسدار گفت:
ـ می خواهی بِهِت ثابت کنم جانشین همین دسته که تو فرمانده اش هستی از تو قوی تر است؟
این بنده خدا هم وارد کار شد و یواش یواش به ضعف های خودش پی برد.
یادواره شهدای دفاع مقدس در مسجد چهارده معصوم (ع) محله هادی آباد قزوین روز جمعه (19 مهرماه 92) با حضور جمعی از خانوادههای معظم شهدا و ایثارگران، حقایقپور رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان قزوین،علیاکبربیک معاون تعاون و امور اجتماعی بنیاد استان قزوین، سردار آبنوش فرمانده سپاه صاحب الامر (عج) استان، سردار خسرو عروج فرمانده پیشین سپاه حفاظت در دهه 60 و قائم مقام دانشگاه افسری امام حسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی،حجت الاسلام سید مرتضی حسینی و حاج داود محمدی نماینده محترم مجلس شورای اسلامی، شهردار قزوین و جمعی از مسئولان استانی و نظامی برگزار شد.
در این مراسم سردار خسرو عروج به سبک و شیوه ایستادگی و مقاومت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در مقابل قدرتهای شیطانی جهان اشاره کرد و آن را برگرفته از فرهنگ و مکتب عاشورا برشمرد و افزود: دفاع مقدس جلوهای از کربلا بود و سپاهیان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس همانند واقعه کربلا علیرغم کثرت قوای دشمن از لحاظ عده و تجهیزات تنها با توکل بر خدا، خود را مشمول عنایات حضرت حق قرار دادند.
سردار عروج با تأسی از این فرموده امام خمینی (ره) که اگر ساده زیستی از میان ما برود مرگ ارزشها رخ میدهد؛ ساده زیستی را صفتی بارز از مردان خدایی برشمرد و به بیان مظاهری از ساده زیستی در زندگی مردان بزرگی چون امام راحل (ره)، رهبر معظم انقلاب (دامت برکاته) و شهدایی چون سردار شهید بابایی پرداخت.
اختتامیه مراسم یادواره شهدا با مداحی حاج مهدی رسولی و سینه زنی پرشور جوانان انجام شد.
دانلود فایل صوتی مداحی حاج مهدی رسولی(کیفیت پایین فایل به دلیل نبودن ابزار ضبط می باشد)
.: Weblog Themes By Pichak :.